ماجرایے مטּ و عشقم ....!!!
پسر قصه من، با ازدواج فامیلی موافق نبوده . باوجوداینکه هرروز بااسرارهای پی درپی مادرش مواجه میشد که آخه پسرم مگه دختر داییت چشه به اوون خوشکلی یااون دختر عموت به اون خانمی امابازم تن به خواسته مادرش نمیداد ماهم شهردیگری سکونت داشتیم و یکی دوباری هم که میرفتیم مشهد این پسر قصه من یا مغازه بوده یا میامده من خواب ... البته منم سنم کم، بقول خودش بفکرشم نمیرسیده خلاصه بگم تصمیم گرفتیم بریم مشهدبرای زندگی بعدازگذشت یکسال تصمیم گرفتیم داداشمو دامادکنیم رفتیم خواستگاری دخترخالم یا خواهر همین آقا..!! وداداش خوشکل وچشم سبز من شد داماد گلشون زمان عقدشون رفت وآمد مون باخالم زیاد بود ...
نویسنده :
مامان&خانوم خونه
19:31