✍ثبــ ـت لحظــآت نآب باهـ ــم بودنــ ـمـون✍

ماجرایے مטּ و عشقم ....!!!

پسر قصه من، با ازدواج فامیلی موافق نبوده . باوجوداینکه هرروز بااسرارهای پی درپی مادرش مواجه میشد  که آخه پسرم مگه دختر داییت چشه به اوون خوشکلی  یااون دختر عموت به اون خانمی  امابازم تن به خواسته مادرش نمیداد ماهم شهردیگری سکونت داشتیم و یکی دوباری هم که میرفتیم مشهد این پسر قصه من یا مغازه بوده یا میامده من خواب ... البته منم سنم کم، بقول خودش بفکرشم نمیرسیده خلاصه بگم تصمیم گرفتیم بریم مشهدبرای زندگی بعدازگذشت یکسال تصمیم گرفتیم داداشمو دامادکنیم رفتیم خواستگاری دخترخالم یا  خواهر همین آقا..!! وداداش خوشکل وچشم سبز من شد داماد گلشون زمان عقدشون رفت وآمد مون باخالم زیاد بود ...
8 مرداد 1394

مآجراے مטּ و داداش گلҐ ..!!!

دیشب داشتم با برادر کوچکترم چت میکردیم  دیدم حالش گرفته س وپستهایی غمگین میزاره لاین منم نگرانش شدمو گفتم احوالشو بپرسم  یکم باهم حرف زدیمو درد دل کردیمو اینکه متوجه شدم موضوع خاصی نبود باهم شوخی کردیم حالش خوب شد خداروشکر بعد آخرش برداشت گفت : خیلی دلتنگتم خواهرم 4ساله ازمون دوری آخر کی میای ببینمت  گفتم:منم دلم برات خیلی تنگ شده بهش گفتم  یادته ؟؟ چندسال پیش .. هردومون کوچیک بودیم ..!! میرفتم مهمونی میامدم میدیدم تموم بیسکویتامو از کمدم برداشتی خوردی   منم میامدم دعوات میکردم ...!!**** کاش الان پیشم بوودی هرچه بیسکویت داشتم میدادم به تو   :-(   یآدمه...
8 مرداد 1394
1